شبح واره5( بازی ساز)
الویس به چهره به خواب رفته سوزان نگاه کرد. بالاخره او و دخترش توانسته بودند سوزان را قانع کنند که حضور آنها دیگر در بیمارستان فایده ای ندارد و او به نوبه خود به وظیفه اش عمل کرده است و از حالا به بعد کار را به مسئولان اصلی بسپرند. جرالد هم به کمک آن دو آمده بود و به سوزان اطمینان داد که پرسنل شیفت تمام تلاش خود را برای نجات مجروح خواهند کرد. سرانجام علیرغم آنچه که الویس در نظر داشت تصمیم بر آن شد تا شب را در خانه اوکلی ها بگذرانند.
- پدر؟
- شما هم خسته اید، بهتره برید بخوابید.
- من خوبم.
- حالا باید چیکار کنیم؟
- هیچی. فردا صبح بر می گردیم خونه. خیلی متاسفم که از درس و زندگیت انداختیمت. همینطور جان... کاش می تونستم بهش خبر بدم که مشکلی نیست و تا کار و زندگیش رو رها نکنه.
-پدر! نگران ما نباش. در مورد من باید بگم که از دو روز دیگه کلاس ها رسما تعصیل میشه تا بچه ها برای امتحانات پایان ترم خودشون رو آماده کنند. پس من مشکلی ندارم.... و اما در مورد جان هم باید بگم بهتره یکم از جَو جدی و خشن کارش دور بشه! خیلی وقته یه تعطیلی درست و حسابی نیومده.... راستش به نظرم دیگه داره توی کارش زیاده روی میکنه! رو دست شما زده!
الویس به چشمان گرم و دوست داشتنی دخترش نگاه کرد. هلن دانشجوی سال 6 پزشکی بود و از نظر الویس، ورژن جوانتر سوزان بود. جان پسر بزرگترش سه سال پیش رسما کارش را به عنوان وکیل پایه یک حقوقی در یک شرکت کار تجاری شروع کرده بود. گرچه او علاقه وافری به حقوق جزایی داشت با این حال تصمیم گرفته بود تا مدتی در شرکت دوست پدرش به تجربه اندوزی بپردازد. از نظر الویس جان مردی متکی به نفس و با قدرت بود که می توانست آینده روشنی را برای خود رغم زند.
- پدر... نمی دونم شما هم متوجه تغییر مامان شدید یا نه... خوب درسته که مادر خیلی مضطرب و نگران بود اما... نمی دونم چطور بگم... بنظرم دوباره کنترل خودشو بدست گرفته... اینطور نیست؟
آن شب برای اولین بار هلن اثر خستگی را در چهره پدرش دید. مرد از صندلیش جدا شد و به جلو خم شد، دستانش را بر روی شقیق اش کشید و با حواس پرتی شروع به ماساژ دادن آن نمود. خوب می دانست که منظور دخترش از وضعیت مادرش چه بود. از آخرین باری که او را در رپوش سفید دیده بود زمان طولانی می گذشت. در این مدت سوزان قادر نبود بر بالین بیماری حاضر شود. در 48 ساعت گذشته تغییرات شگرفی رخ داده بود.
- درسته با این حال ما کاری رو که باید درسته انجام می دیم...کار ما هم اینه، اونو از تنش دور می کنیم. گرچه باید اقرار کنم مادرت خوب تونست خودش رو جمع و جور کنه. این امیدوار کننده است. با این حال دلم نمی خواد دوباره همسرم رو افسرده ببینم... حالا که بحث شد شاید باید با هموند حرف بزنم.
- خب راستش پدر من قبلش با دکتر هموند صحبت کردم. اون گفت بعد از اینکه شما یه استراحت درست و حسابی کردید می خواد باهاتون صحبت کنه.
- هموند؟
- من اونو امروز توی بیمارستان دیدم. پدر اون هم جزو تیم اعزامی به اشول بوده! در تمام مدت همراه مادر بود.
- پس چرا من ندیدمش!؟
- آخه شما اصلا پاتون رو داخل بیمارستان نذا....
- هی با شما پدر و دخترم! بهتره یکم استراحت کنید!
جرالد و به دنبالش ماریا وارد اتاق نشیمن شدند. جرالد در حالیکه انگشت دستش را با حالت تذکر دهنده ای تکان میداد ادامه داد:
- فکر نکن بعد اون قهرمان بازی کارت تمومه، نخیر! جنابعالی چه امشب بخوابی چه نخوابی، فردا به عنوان یک شهروند خوب باید بیای کمک. در ضمن من مطمئنم که فردا نیاز شدیدی به مشاور ارشد خودم دارم. امیدوارم جنگلبانی ذهن وکیل بازنشستمون رو تنبل نکرده باشه!
****