قلم پر

فن فیکشن، داستان کوتاه، داستان فانتزی
جمعه, ۶ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۱۴ ق.ظ

شبح واره1( بازی ساز)

فصل اول؛ بازمانده


درست دو هفته بود که روستای اشول (Ashwell)  رنگ آفتاب را به خود ندیده بود. اهالی دهکده در هفته دوم با خبری که روبرت گرانت؛ هواشناس محلی منطقه به آنها داده بود در بهت و حیرت فرو رفته بودند. مرکز هواشناسی سلطنتی انگلستان اعلام کرده بود توده هوای سرد و بارانی که یک هفته تمام نواحی بدفورد، اشویل، کمبریج و نواحی شرقی آن را در بر گرفته بود به دلیل نامشخصی فاقد حرکت شده و با بارش مداوم و گاه شدید خود خطر آب گرفتگی و طغیان رودخانه ها را به همراه داشت.


- این با عقل اصلا جور در نمیاد، آخه چه کسی تا حالا دیده ابری توی یه منطقه اونقدر اتراق کنه تا ذخیره آبش تموم شه!

جرالد اوکلی دهدار آشویل این حرف ها را بلند بلند در حالی ادا می کرد که ورق های گزارش زیر فشار دستان مرطوب او به توده ی بی شکل و خیس بدل شده بود.


- ماریا... میشه یه مقدار قهوه دیگه برام بیاری. تمام بدنم از سرما بی حس بی حسه. 

ماریا همسر سالخورده جرالد با وجود تمام تلاشی که برای ارامش همسرش به خرج می داد، هنوز نتوانسته بود کاری از پیش ببرد. در واقع او هرگز همسرش را به این شدت عصبانی و ناراحت ندیده بود.


- اوه جرالد، لطفا بس کن دیگه، فکر نمی کنم با داد و فریاد تو هوا یک دفعه آفتابی بشه. می دونم به خاطر اینکه از دو روز پیش تماست با خونواده تامسون قطع شده نگرانی. اما جرالد... الویس یه جنگلبان خبره هست و می دونه چطور با شرایط کنار بیاد. تو که باید بهتر از من اونو بشناسی. پس لطفا اینقدر کنار پنجره وای نسا و بیا اینجا کنار شومینه بشین تا کمی گرم شی .منم الان برات یه فنجون قهوه داغ دیگه میارم. راستی از دیشب یه مقدار پای سیب باقی مونده. می خوری برات بیارم؟

- هوم... باشه... 


جرالد با اوقاتی تلخ و کلافه روی نزدیکترین کاناپه به شومینه نشست و بار دیگر توده گزارش را از هم باز نمود و به آن نظری انداخت. ماریا درست به هدف زده بود. چند روز بعد از شروع بارش تامسون و همسرش سوزان تصمیم گرفتند تا به کلبه نگهبانی ان سوی رودخانه بروند تا اگر سد های شمالی و حاشیه شرقی رودخانه "روی" دچار مشکل شدند بتوانند به موقع اطلاع رسانی کنند. جرالد به الویس اعتماد داشت با این حال وقتی حین مکالمه با او تماس بیسیمشان بدون هیچ اخطاری قطع شد به شدت نگران حال آن دو شد. گرچه کلبه جنگلی از استحکامات خوبی برخورد دار بود و در موقعیت مرتفع تری نسبت به دهکده قرار داشت، با این حال به خاطر فشردگی جنگل، جاده ماشین روی خوبی نداشت و همین امر باعث شده بود تا تیمی که او برای باز گرداندن الویس و سوزان فرستاده بود با شکست رو به رو شوند. هریسون به جرالد گفته بود که کل پل و جاده به زیر آب فرو رفته و امکان دسترسی به تامسون ها وجود نداشت. خطوط تلفن هم به همین ترتیب خراب شده بود. حال تنها امید جرالد اعتماد کردن به تیم امداد و نجاتی بود که تا عصر به ان ناحیه می رسید.

**********

جسی سگ نگهبان درست وقتیکه کار گشت زنیشان به پایان رسیده بود با پارس های هشدار دهنده ای آنها را به سمت حاشیه رودخانه، جاییکه دارای یک فرو رفتگی نسبتا عمیق در میان ساحل بود کشانده بود. 


- جسی، برگرد ، از اونجا دور شو... لعنت به این حیون... جسی بیا اینجا!!!

- الویس، به نظرم یه چیزی دیده... بهتره یکم نزدیکتر بشیم و از نزدیک بررسی کنیم. 

- صبر کن، حاشیه اونجا در حال ریزشه، باید احتیاط کنیم، اول بررسی بعد عمل.

- خیله خوب من میرم وسایل و طناب رو بیارم.  

سوزان به سرعت به سمت جیپ سبزرنگ دوید تا وسایل ایمنی را به همراه بیاورد. اولیس با احتیاط کمی جلو رفت و با عصای مخصوصش کمی بر روی سطح زمین فشار آورد تا از استقامت خاک مطمئن شود. جسی بی توجه به شدت گرفتن باران همچنان در موضع خود ایستاده بود و بی وقفه با پارس های ممتد صاحبانش را به سمت حاشیه فرا می خواند. اولیس به آرامی به اولین ردیف درختان حاشیه رودخانه رسید و به بررسی ریشه های آنها پرداخت. لحظه ای بعد سوزان در حالیکه نفس نفس میزد در کنارش ایستاده بود.


- درختای اینجا توی وضعیت خوبین. طناب و قرقره مهار اول رو همینجا نصب می کنیم. مهار طناب دست تو، طوری شل کن تا من بتونم به انتهای فنس های حاشیه برسم. اونجا که رسیدم قفلش کن.

- باشه، حواسم هست.

سوزان که زنی به نسبت درشت اندام و نیرومند بود به سرعت دست به کار شد و به همسرش کمک کرد تا وسایل را به خود ببندد. 


- مراقب خودت باش.

- هستم.

اولیس به آرامی شروع به پایین رفتن از شیب نسبتا تند حاشیه کرد. گذر از میان ریشه های در هم تنیده درختان مانع از حرکت یکنواخت و سریع تامسون میشد و او را مجبور می کرد تا با فریاد از سوزان بخواهد تا طناب را شل و سفت نماید. جسی که اکنون صاحبش را در نزدیکی خود می دید به سمت او حرکت کرد و اولیس را به سمت هدف هدایت می کرد.


- خیله خوب دختره شیطون... برو کنار...بذار ببینم چی پیدا کردی.

سگ مطیعانه به سمتی که الویس به آن اشاره کرده بود رفت. اکنون الویس به نقطه مورد نظر رسیده بود. اهسته و ارام  جای دستانش را محکم کرد. سپس خم شد و پای چپش را روی سنگ نیمه برهنه ای قفل کرد و با فشاری جزیی به سمت عقب چرخید. اکنون می توانست آب های خروشان رودخانه را ببیند که با صدای سهمگین، خود را به دیواره زیر پایش می کوبید. در نظر اول اولیس چیزی جز آب و خرده چوب های در هم گوریده ندید اما در بررسی دوم چشمش به تو رفتگی افتاد که توسط چند تکه الوار از جریان بیرونی جدا شده بود. پرده ضخیم باران نمی گذاشت بخوبی منظره را ببیند.  


- اوه خدای من!

درست لحظه ای که داشت فکر می کرد چیزی جز چوب و الوار در فرو رفتگی وجود ندارد. موجی نسبتا ارام باعث تلاطم ان نقطه شد و شی تیره برای لحظه ای نمودار شد. 

چشمانش را تنگ تر کرد. شکی نداشت که ان سایه، پیکره انسانی است.  بدون لحظه ای مکث به سمت سوزان فریاد کشید و به او علامت داد تا بتواند به پایین بلغزد.



نوشته شده توسط severus snape
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قلم پر

فن فیکشن، داستان کوتاه، داستان فانتزی

به ذهنت اجازه بده تا آزادانه به پرواز درآید. قلمت را بردار و بنویس. احساساست را درون خود زندانی نکن که این آغاز فنا شدن است.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شبح واره1( بازی ساز)

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۱۴ ق.ظ

فصل اول؛ بازمانده


درست دو هفته بود که روستای اشول (Ashwell)  رنگ آفتاب را به خود ندیده بود. اهالی دهکده در هفته دوم با خبری که روبرت گرانت؛ هواشناس محلی منطقه به آنها داده بود در بهت و حیرت فرو رفته بودند. مرکز هواشناسی سلطنتی انگلستان اعلام کرده بود توده هوای سرد و بارانی که یک هفته تمام نواحی بدفورد، اشویل، کمبریج و نواحی شرقی آن را در بر گرفته بود به دلیل نامشخصی فاقد حرکت شده و با بارش مداوم و گاه شدید خود خطر آب گرفتگی و طغیان رودخانه ها را به همراه داشت.


- این با عقل اصلا جور در نمیاد، آخه چه کسی تا حالا دیده ابری توی یه منطقه اونقدر اتراق کنه تا ذخیره آبش تموم شه!

جرالد اوکلی دهدار آشویل این حرف ها را بلند بلند در حالی ادا می کرد که ورق های گزارش زیر فشار دستان مرطوب او به توده ی بی شکل و خیس بدل شده بود.


- ماریا... میشه یه مقدار قهوه دیگه برام بیاری. تمام بدنم از سرما بی حس بی حسه. 

ماریا همسر سالخورده جرالد با وجود تمام تلاشی که برای ارامش همسرش به خرج می داد، هنوز نتوانسته بود کاری از پیش ببرد. در واقع او هرگز همسرش را به این شدت عصبانی و ناراحت ندیده بود.


- اوه جرالد، لطفا بس کن دیگه، فکر نمی کنم با داد و فریاد تو هوا یک دفعه آفتابی بشه. می دونم به خاطر اینکه از دو روز پیش تماست با خونواده تامسون قطع شده نگرانی. اما جرالد... الویس یه جنگلبان خبره هست و می دونه چطور با شرایط کنار بیاد. تو که باید بهتر از من اونو بشناسی. پس لطفا اینقدر کنار پنجره وای نسا و بیا اینجا کنار شومینه بشین تا کمی گرم شی .منم الان برات یه فنجون قهوه داغ دیگه میارم. راستی از دیشب یه مقدار پای سیب باقی مونده. می خوری برات بیارم؟

- هوم... باشه... 


جرالد با اوقاتی تلخ و کلافه روی نزدیکترین کاناپه به شومینه نشست و بار دیگر توده گزارش را از هم باز نمود و به آن نظری انداخت. ماریا درست به هدف زده بود. چند روز بعد از شروع بارش تامسون و همسرش سوزان تصمیم گرفتند تا به کلبه نگهبانی ان سوی رودخانه بروند تا اگر سد های شمالی و حاشیه شرقی رودخانه "روی" دچار مشکل شدند بتوانند به موقع اطلاع رسانی کنند. جرالد به الویس اعتماد داشت با این حال وقتی حین مکالمه با او تماس بیسیمشان بدون هیچ اخطاری قطع شد به شدت نگران حال آن دو شد. گرچه کلبه جنگلی از استحکامات خوبی برخورد دار بود و در موقعیت مرتفع تری نسبت به دهکده قرار داشت، با این حال به خاطر فشردگی جنگل، جاده ماشین روی خوبی نداشت و همین امر باعث شده بود تا تیمی که او برای باز گرداندن الویس و سوزان فرستاده بود با شکست رو به رو شوند. هریسون به جرالد گفته بود که کل پل و جاده به زیر آب فرو رفته و امکان دسترسی به تامسون ها وجود نداشت. خطوط تلفن هم به همین ترتیب خراب شده بود. حال تنها امید جرالد اعتماد کردن به تیم امداد و نجاتی بود که تا عصر به ان ناحیه می رسید.

**********

جسی سگ نگهبان درست وقتیکه کار گشت زنیشان به پایان رسیده بود با پارس های هشدار دهنده ای آنها را به سمت حاشیه رودخانه، جاییکه دارای یک فرو رفتگی نسبتا عمیق در میان ساحل بود کشانده بود. 


- جسی، برگرد ، از اونجا دور شو... لعنت به این حیون... جسی بیا اینجا!!!

- الویس، به نظرم یه چیزی دیده... بهتره یکم نزدیکتر بشیم و از نزدیک بررسی کنیم. 

- صبر کن، حاشیه اونجا در حال ریزشه، باید احتیاط کنیم، اول بررسی بعد عمل.

- خیله خوب من میرم وسایل و طناب رو بیارم.  

سوزان به سرعت به سمت جیپ سبزرنگ دوید تا وسایل ایمنی را به همراه بیاورد. اولیس با احتیاط کمی جلو رفت و با عصای مخصوصش کمی بر روی سطح زمین فشار آورد تا از استقامت خاک مطمئن شود. جسی بی توجه به شدت گرفتن باران همچنان در موضع خود ایستاده بود و بی وقفه با پارس های ممتد صاحبانش را به سمت حاشیه فرا می خواند. اولیس به آرامی به اولین ردیف درختان حاشیه رودخانه رسید و به بررسی ریشه های آنها پرداخت. لحظه ای بعد سوزان در حالیکه نفس نفس میزد در کنارش ایستاده بود.


- درختای اینجا توی وضعیت خوبین. طناب و قرقره مهار اول رو همینجا نصب می کنیم. مهار طناب دست تو، طوری شل کن تا من بتونم به انتهای فنس های حاشیه برسم. اونجا که رسیدم قفلش کن.

- باشه، حواسم هست.

سوزان که زنی به نسبت درشت اندام و نیرومند بود به سرعت دست به کار شد و به همسرش کمک کرد تا وسایل را به خود ببندد. 


- مراقب خودت باش.

- هستم.

اولیس به آرامی شروع به پایین رفتن از شیب نسبتا تند حاشیه کرد. گذر از میان ریشه های در هم تنیده درختان مانع از حرکت یکنواخت و سریع تامسون میشد و او را مجبور می کرد تا با فریاد از سوزان بخواهد تا طناب را شل و سفت نماید. جسی که اکنون صاحبش را در نزدیکی خود می دید به سمت او حرکت کرد و اولیس را به سمت هدف هدایت می کرد.


- خیله خوب دختره شیطون... برو کنار...بذار ببینم چی پیدا کردی.

سگ مطیعانه به سمتی که الویس به آن اشاره کرده بود رفت. اکنون الویس به نقطه مورد نظر رسیده بود. اهسته و ارام  جای دستانش را محکم کرد. سپس خم شد و پای چپش را روی سنگ نیمه برهنه ای قفل کرد و با فشاری جزیی به سمت عقب چرخید. اکنون می توانست آب های خروشان رودخانه را ببیند که با صدای سهمگین، خود را به دیواره زیر پایش می کوبید. در نظر اول اولیس چیزی جز آب و خرده چوب های در هم گوریده ندید اما در بررسی دوم چشمش به تو رفتگی افتاد که توسط چند تکه الوار از جریان بیرونی جدا شده بود. پرده ضخیم باران نمی گذاشت بخوبی منظره را ببیند.  


- اوه خدای من!

درست لحظه ای که داشت فکر می کرد چیزی جز چوب و الوار در فرو رفتگی وجود ندارد. موجی نسبتا ارام باعث تلاطم ان نقطه شد و شی تیره برای لحظه ای نمودار شد. 

چشمانش را تنگ تر کرد. شکی نداشت که ان سایه، پیکره انسانی است.  بدون لحظه ای مکث به سمت سوزان فریاد کشید و به او علامت داد تا بتواند به پایین بلغزد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی