قلم پر

فن فیکشن، داستان کوتاه، داستان فانتزی
سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۴۹ ب.ظ

شبح واره3( بازی ساز)

ادامه فصل اول؛ بازمانده(3)
 
چرخ جلوی ماشین امداد برای بار چهارم درون یکی از چاله های نامرئی جاده افتاد و کل خدمه را بر آن داشت تا برای ممانعت از سقوط وسایل به هر آنچه که بدستشان می رسید چنگ بیندازند.
- لعنتی آروم تر برون!!! وضعیت مجروح به اندازه کافی بد هست!
spooky
چرخ جلوی ماشین امداد برای بار چهارم درون یکی از چاله های نامرئی جاده افتاد و کل خدمه را بر آن داشت تا برای ممانعت از سقوط وسایل به هر آنچه که بدستشان می رسید چنگ بیندازند.
- لعنتی آروم تر برون!!! وضعیت مجروح به اندازه کافی بد هست!

سوزان به امدادگر نگاه کرد که هنوز زیر لب فحش می داد و ست سرم آن استریل شده را به کناری می انداخت. امدادگر گویی سنگینی نگاه سوزان را بر خود حس کرده بود به سمت او برگشت. زن به شدت آشفته و نگران به نظر می رسید به گونه ای که امدادگر به این فکر افتاد تا اول او را آرام کند.
- گفتید که قبلا در بیمارستان کار می کردید؟
- بله، ولی مدت طولانیه که از کارم فاصله گرفتم. حالش چطوره، فشارش روی چنده؟
- فشارش پایینه، اما به نظر ثابت میاد. شما کارتون رو خیلی خوب انجام دادید. با توضیحاتی که دادید، روش گرما درمانی که بکار گرفته بودید خیلی خوب جواب داده. در مورد خونریزی داخلی به زودی در بیمارستان ازمایشات لازم روش صورت می گیره. پس لطفا نگران نباشید.
- اون...اون خیلی جونه!

صدای سوزان می لرزید.
- و به همون اندازه قوی و با بنیه. خانم تامسون من بهتون اطمینان میدم ما تمام تلاشمون رو برای نجات بیمار می کنیم. بهتون قول می دم!
-  ممنون.

نگاه سوزان دوباره بر روی صورت ورم کرده و بی رنگ زخمی افتاد. چهره غرق در خون پسرش بار دیگر در جلوش ظاهر شد... چشمان سوزان دوباره شروع به سوختن کرد.
« اگه اون روز کسی تونسته بود به موقع جلوی خونریزیش رو بگیره او حالا زنده بود.... اگر اون...»
-  خانم، حالتون خوبه؟

فشار ملایمی روی شانه اش حس کرد. چشمانش دوباره فضای درون آمبولانس را دید. ناخودآگاه دستی به صورتش کشید و خیسی صورتش را حس کرد.
- من... من خوبم. کمکی از دستم ساخته هست. بذارید من سرم رو وصل کنم. شما به زخماش برسید.

بی توجه به نگاه خیره امدادگر به سرعت با پشت دست صورتش را پاک کرد. 
- اسپری و دستکش لطفا.
- چی؟... اوه البته! اینجاست.

نگاه مصمم و خیره سوزان طوری بود که نه گفتن را برای هر کس غیر ممکن می کرد.
- ممنون.
************
گرچه بارش باران به نسبت روزهای قبل کمتر شده بود، با این حال، زمین دیگر گنجایش هضم آب های جاری را نداشت و در سطح شهر رودخانه ای کم عمق و گل آلود جریان پیدا کرده بود. اهالی دهکده بی صبرانه در انتظار دیدن نخستین پرتو خورشید از خانه های خود بیرون امده بودند. صدای پارس سگ های نگهبان، جیغ کودکان، زمزمه های جویای احوال شدن همسایه در گوشه و کنار دهکده به گوش می رسید.  

زندگی در دهکده اشویل به نحوی باور نکردی به جریان افتاده بود. مغازه ها و چندین کافه که تا بالای پنجره هایشان با گونی های شن و ماسه پوشیده شده بود درهای خود را به روی مشتریان خود گشوده بودند. با همکاری اهالی و گروه امداد سدهای پیش ساخته در نقاط خطر نصب شده بود تا دهکده را در برابر بارش احتمالی آینده حفظ کنند. به صلاح دید استاندار، بیمارستان و موزه واقع در اشویل به یک مکان استراتژیک تبدیل شده بود و مقر تشکیل شورای بحران را در آنجا قرار داده بودند.

جرالد سوار بر ماشین سیاه رنگ شاسی بلند خود با احتیاط راهش را از میان جاده مدفون شده می گشود. از خانه تا بیمارستان بیشتر از پنج بلوک فاصله نبود. با این حال جرالد تعمدا مسیر طولانی تر را انتخاب کرده بود تا در این فاصله بتواند از آخرین اخبار شش ساعت اخیر باخبر شود.
- ....پس اونا رو بردن بیمارستان. 
- اوهوم... من تونستم برای چند لحظه با الویس صحبت کنم. گفت حالشون خوبه. 

ویلیامز؛ معاون جرالد، با اشتهای زاید الوصفی ساندویچی پس از ساندویچ دیگر را فرو می داد. جرالد در ته دل احساس  غرور می کرد. دهکده آنها هیچ تلافاتی نداده بود و خسارات بر آورده شده قابل قیاس با دیگر مناطق نبود. هیچ پلی خراب نشده بود و هیچ سدی نشکسته بود. 
- راستی خبری از بازمانده های احتمالی اووتوبوس های گردشگری بدستت نرسیده؟
- خب، با احتساب اون مجروحی که تامسون ها پیدا کردن و با فرض اینکه جز همون تیم گردشگری بوده... از پنجاه نفر فقط یک نفر زنده پیدا شده. 
- وحشتناکه... اخه حماقت تا چه حدی؟!! جسدی هم پیدا شده؟
- اطلاع دقیقی ندارم. 

سه روز قبل وقتی تلفنی با استاندار منطقه صحبت می کرد و فهمید دو اتوبوس حامل گروه گردشگرها بدون توجه به اخطار هواشناسی وارد محوطه خطر شدند و درست در یک صد کیلومتری اشویل بر اثر خراب شدن پل در رودخانه ری (Rhee) افتادند.      

ماشین با چرخشی نرم وارد خیابان گاردینرز شد. از همان ابتدای خیابان هم میشد ترافیکی که جلوی بیمارستان شکل گرفته بود را ببیند. 
- دهکده ما خیلی شانس اورد که در منطقه مرتفع تری قرار داشته. هنوز مصدومه که از این ور و انور داره برامون میداد.
- درسته.... اومیدوارم مشکلاتمون زودتر حل شه... نمی خوام فرصت طلبی کرده باشم ولی با اتفاقاتی که افتاده باید مسئولای رده بالاتر به این نتیجه رسیده باشن که اشویل برای تبدیل شدن به یک قطب درمانی خیلی مناسب تر از منطقه های دیگه هست. اینو توی برنا...

تقریبا جلوی بیمارستان رسیده بود که پیکر شبح مانندی در میان قطرات ریز باران توجهش را جلب کرد که در کنار فنس ها ایستاده بود و سیگار می کشید.
- خودشه... الویس!

ماشین بلافاصله با صدای خفه ای ترمز کرد و پیش آنکه ویلیامز فرصت کند که سرش را بچرخاند جرالد ماشین را ترک کرد و به سمت دوست قدیمیش دوید.
-.... اولیس... خدایا شکر.
- جرالد!

دو مرد به طرف هم رفتند و محکم همدیگر را بغل کردند. جرالد به سرعت خودش را از اولیس جدا کرد و با دقت شروع به ورنداز کردن دوستش نمود.
- بذار درست ببینمت... خوبی! می دونی چقدر نگرانت شدم. وقتی بچه ها نتونستن بیان اونور رودخونه نمی دونی چه حالی پیدا کردم. دیگه... هیچوقت.... اینطوری... منو.... نترسون! 

با گفتن هر کلمه مشت هایی ارام به بازوی دوستش می زد.
- سلام الویس.
- ویلی!
-  هی رفیق خوشحالم سالمی، سوزان چطوره.
- اون... اون خوبه... جلوتر از من با آمبولانس اومد تا مطمئن بشه به مصدوم رسیدگی کامل بشه.
جرالد مکثی کرد و به سیگاری که کنار پایشان به زمین افتاده بود نگاهی کرد. 
- خوبی؟! هم خودت و هم سوزان... فکر می کردم... سوزان ...می دونی که... بعد اون ماجرا...
- ... خب... درسته ولی این مهمه اون تونست خودشو جمع و جور کنه.... راستش، در مورد خودم امیدوارم بتونم زودتر اینجا رو ترک کنم. هنوز نمی تونم فصای بیمارستان رو تحمل کنم.... و... و من نمی خوام سوزان هم زیاد اینجا بمونه!
- می فهمم. الان به ماری زنگ می زنم. میرم سوزی رو بیارم. بعدش میرسونمتون خونه خودمون. ماری اتاق مهمون رو براتون آماده کرده.  
- ممنون ولی بهتره بریم خونه خودمون... با بچه ها تماس گرفتم. الان هلن اینجاست و پیش مادرشه. در ضمن بهم گفت  که پرواز جان تا حالا دوبار کنسل شده و توی فرودگاه معطل شده. خودم هنوز نتونستم باهاش تماس بگیرم.
- اره خبر دارم. خب... هرجور که راحتی... الوویس... کارت خوب بود مرد.

**************


نوشته شده توسط severus snape
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قلم پر

فن فیکشن، داستان کوتاه، داستان فانتزی

به ذهنت اجازه بده تا آزادانه به پرواز درآید. قلمت را بردار و بنویس. احساساست را درون خود زندانی نکن که این آغاز فنا شدن است.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شبح واره3( بازی ساز)

سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۴۹ ب.ظ
ادامه فصل اول؛ بازمانده(3)
 
چرخ جلوی ماشین امداد برای بار چهارم درون یکی از چاله های نامرئی جاده افتاد و کل خدمه را بر آن داشت تا برای ممانعت از سقوط وسایل به هر آنچه که بدستشان می رسید چنگ بیندازند.
- لعنتی آروم تر برون!!! وضعیت مجروح به اندازه کافی بد هست!
spooky
چرخ جلوی ماشین امداد برای بار چهارم درون یکی از چاله های نامرئی جاده افتاد و کل خدمه را بر آن داشت تا برای ممانعت از سقوط وسایل به هر آنچه که بدستشان می رسید چنگ بیندازند.
- لعنتی آروم تر برون!!! وضعیت مجروح به اندازه کافی بد هست!

سوزان به امدادگر نگاه کرد که هنوز زیر لب فحش می داد و ست سرم آن استریل شده را به کناری می انداخت. امدادگر گویی سنگینی نگاه سوزان را بر خود حس کرده بود به سمت او برگشت. زن به شدت آشفته و نگران به نظر می رسید به گونه ای که امدادگر به این فکر افتاد تا اول او را آرام کند.
- گفتید که قبلا در بیمارستان کار می کردید؟
- بله، ولی مدت طولانیه که از کارم فاصله گرفتم. حالش چطوره، فشارش روی چنده؟
- فشارش پایینه، اما به نظر ثابت میاد. شما کارتون رو خیلی خوب انجام دادید. با توضیحاتی که دادید، روش گرما درمانی که بکار گرفته بودید خیلی خوب جواب داده. در مورد خونریزی داخلی به زودی در بیمارستان ازمایشات لازم روش صورت می گیره. پس لطفا نگران نباشید.
- اون...اون خیلی جونه!

صدای سوزان می لرزید.
- و به همون اندازه قوی و با بنیه. خانم تامسون من بهتون اطمینان میدم ما تمام تلاشمون رو برای نجات بیمار می کنیم. بهتون قول می دم!
-  ممنون.

نگاه سوزان دوباره بر روی صورت ورم کرده و بی رنگ زخمی افتاد. چهره غرق در خون پسرش بار دیگر در جلوش ظاهر شد... چشمان سوزان دوباره شروع به سوختن کرد.
« اگه اون روز کسی تونسته بود به موقع جلوی خونریزیش رو بگیره او حالا زنده بود.... اگر اون...»
-  خانم، حالتون خوبه؟

فشار ملایمی روی شانه اش حس کرد. چشمانش دوباره فضای درون آمبولانس را دید. ناخودآگاه دستی به صورتش کشید و خیسی صورتش را حس کرد.
- من... من خوبم. کمکی از دستم ساخته هست. بذارید من سرم رو وصل کنم. شما به زخماش برسید.

بی توجه به نگاه خیره امدادگر به سرعت با پشت دست صورتش را پاک کرد. 
- اسپری و دستکش لطفا.
- چی؟... اوه البته! اینجاست.

نگاه مصمم و خیره سوزان طوری بود که نه گفتن را برای هر کس غیر ممکن می کرد.
- ممنون.
************
گرچه بارش باران به نسبت روزهای قبل کمتر شده بود، با این حال، زمین دیگر گنجایش هضم آب های جاری را نداشت و در سطح شهر رودخانه ای کم عمق و گل آلود جریان پیدا کرده بود. اهالی دهکده بی صبرانه در انتظار دیدن نخستین پرتو خورشید از خانه های خود بیرون امده بودند. صدای پارس سگ های نگهبان، جیغ کودکان، زمزمه های جویای احوال شدن همسایه در گوشه و کنار دهکده به گوش می رسید.  

زندگی در دهکده اشویل به نحوی باور نکردی به جریان افتاده بود. مغازه ها و چندین کافه که تا بالای پنجره هایشان با گونی های شن و ماسه پوشیده شده بود درهای خود را به روی مشتریان خود گشوده بودند. با همکاری اهالی و گروه امداد سدهای پیش ساخته در نقاط خطر نصب شده بود تا دهکده را در برابر بارش احتمالی آینده حفظ کنند. به صلاح دید استاندار، بیمارستان و موزه واقع در اشویل به یک مکان استراتژیک تبدیل شده بود و مقر تشکیل شورای بحران را در آنجا قرار داده بودند.

جرالد سوار بر ماشین سیاه رنگ شاسی بلند خود با احتیاط راهش را از میان جاده مدفون شده می گشود. از خانه تا بیمارستان بیشتر از پنج بلوک فاصله نبود. با این حال جرالد تعمدا مسیر طولانی تر را انتخاب کرده بود تا در این فاصله بتواند از آخرین اخبار شش ساعت اخیر باخبر شود.
- ....پس اونا رو بردن بیمارستان. 
- اوهوم... من تونستم برای چند لحظه با الویس صحبت کنم. گفت حالشون خوبه. 

ویلیامز؛ معاون جرالد، با اشتهای زاید الوصفی ساندویچی پس از ساندویچ دیگر را فرو می داد. جرالد در ته دل احساس  غرور می کرد. دهکده آنها هیچ تلافاتی نداده بود و خسارات بر آورده شده قابل قیاس با دیگر مناطق نبود. هیچ پلی خراب نشده بود و هیچ سدی نشکسته بود. 
- راستی خبری از بازمانده های احتمالی اووتوبوس های گردشگری بدستت نرسیده؟
- خب، با احتساب اون مجروحی که تامسون ها پیدا کردن و با فرض اینکه جز همون تیم گردشگری بوده... از پنجاه نفر فقط یک نفر زنده پیدا شده. 
- وحشتناکه... اخه حماقت تا چه حدی؟!! جسدی هم پیدا شده؟
- اطلاع دقیقی ندارم. 

سه روز قبل وقتی تلفنی با استاندار منطقه صحبت می کرد و فهمید دو اتوبوس حامل گروه گردشگرها بدون توجه به اخطار هواشناسی وارد محوطه خطر شدند و درست در یک صد کیلومتری اشویل بر اثر خراب شدن پل در رودخانه ری (Rhee) افتادند.      

ماشین با چرخشی نرم وارد خیابان گاردینرز شد. از همان ابتدای خیابان هم میشد ترافیکی که جلوی بیمارستان شکل گرفته بود را ببیند. 
- دهکده ما خیلی شانس اورد که در منطقه مرتفع تری قرار داشته. هنوز مصدومه که از این ور و انور داره برامون میداد.
- درسته.... اومیدوارم مشکلاتمون زودتر حل شه... نمی خوام فرصت طلبی کرده باشم ولی با اتفاقاتی که افتاده باید مسئولای رده بالاتر به این نتیجه رسیده باشن که اشویل برای تبدیل شدن به یک قطب درمانی خیلی مناسب تر از منطقه های دیگه هست. اینو توی برنا...

تقریبا جلوی بیمارستان رسیده بود که پیکر شبح مانندی در میان قطرات ریز باران توجهش را جلب کرد که در کنار فنس ها ایستاده بود و سیگار می کشید.
- خودشه... الویس!

ماشین بلافاصله با صدای خفه ای ترمز کرد و پیش آنکه ویلیامز فرصت کند که سرش را بچرخاند جرالد ماشین را ترک کرد و به سمت دوست قدیمیش دوید.
-.... اولیس... خدایا شکر.
- جرالد!

دو مرد به طرف هم رفتند و محکم همدیگر را بغل کردند. جرالد به سرعت خودش را از اولیس جدا کرد و با دقت شروع به ورنداز کردن دوستش نمود.
- بذار درست ببینمت... خوبی! می دونی چقدر نگرانت شدم. وقتی بچه ها نتونستن بیان اونور رودخونه نمی دونی چه حالی پیدا کردم. دیگه... هیچوقت.... اینطوری... منو.... نترسون! 

با گفتن هر کلمه مشت هایی ارام به بازوی دوستش می زد.
- سلام الویس.
- ویلی!
-  هی رفیق خوشحالم سالمی، سوزان چطوره.
- اون... اون خوبه... جلوتر از من با آمبولانس اومد تا مطمئن بشه به مصدوم رسیدگی کامل بشه.
جرالد مکثی کرد و به سیگاری که کنار پایشان به زمین افتاده بود نگاهی کرد. 
- خوبی؟! هم خودت و هم سوزان... فکر می کردم... سوزان ...می دونی که... بعد اون ماجرا...
- ... خب... درسته ولی این مهمه اون تونست خودشو جمع و جور کنه.... راستش، در مورد خودم امیدوارم بتونم زودتر اینجا رو ترک کنم. هنوز نمی تونم فصای بیمارستان رو تحمل کنم.... و... و من نمی خوام سوزان هم زیاد اینجا بمونه!
- می فهمم. الان به ماری زنگ می زنم. میرم سوزی رو بیارم. بعدش میرسونمتون خونه خودمون. ماری اتاق مهمون رو براتون آماده کرده.  
- ممنون ولی بهتره بریم خونه خودمون... با بچه ها تماس گرفتم. الان هلن اینجاست و پیش مادرشه. در ضمن بهم گفت  که پرواز جان تا حالا دوبار کنسل شده و توی فرودگاه معطل شده. خودم هنوز نتونستم باهاش تماس بگیرم.
- اره خبر دارم. خب... هرجور که راحتی... الوویس... کارت خوب بود مرد.

**************

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی