قلم پر

فن فیکشن، داستان کوتاه، داستان فانتزی
يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۲ ب.ظ

شبح واره4( بازی ساز)

حس کنجکاوی و حیوان دوستی، کودک خردسال را بر آن داشت تا به سگ پشمالویی که زیر نیمکت چوبی پناه گرفته بود توجه نشان دهد. به نظر کودک سگ آشفته و نگران به نظر می رسید. ظاهرا چیزی در ساختمان در حال تعمیر آن طرف خیابان سگ را مضطرب کرده بود. کودک کمی خم شد تا سگ زیر نیکمت را بهتر ببیند.

spooky

- هاپووو...بییا...بیور!
- ظاهرا پیشکش کردن پستانکش وسیله مناسبی برای آغاز آشنایی آن دو بود.

نگاه سگ بین دست کودک و ساختمان روبه رو در نوسان شد و کمی خودش را جمع تر کرد
- ... بیا بیور... هاپو...

سگ غرشی آهسته به کودک کرد و کمی از نمای دندان های نیشش را به او نشان داد، اما کودک کوچکتر از آن بود که معنای تهدید را بفهمد، لذا بی توجه به بیقراری سگ باز هم در کارش اصرار ورزید.
- سَم! خدا رو شکر پیدات کردم... اونجا چیکار می کنی! مگه نگفتم دست خواهرت رو ول نکن!
- ماما...هاپو... گنشه.

مادر کودک به قدری از یافتن فرزندش خوشحال بود بی توجه به تقلای کودک او را بغل کرد و به سرعت از محل دور شد
سگ که از شر مزاحم کوچک خلاص شده بود دوباره به ساختمان آن سوی خیابان نگاه کرد. سرانجام آن چیزی که موجب شده بود ساعت ها زیر آن نیمکت چوبی مخفی شود از میان شیشه های ویترین ساختمان خارج شد. مردی بلند قامت با زخم هایی بر روی صورت که در اوج جوانی پیر می نمود، پس از کمی مکث و بررسی خیابان نسبتا شلوغ با احتیاط از عرض خیابان گذشت تا به نیمکت فرسوده رسید و بر روی آن نشست. هیچ کدام از عابرین متوجه این رخداد عجیب نشدند. مرد به آرامی و با تانی دستش را درون کت گشاد و کهنه اش فرو کرد و روزنامه ی تا شده ای را از آن بیرون  آورد و جلوی صورتش گرفت و مشغول خواندن شد.
سگ با بی قراری مدتی بی صدا به پاهای مرد خیره شد. سرانجام مرد درحالیکه روزنامه را همچنان جلوی صورتش نگه داشته بود لب به سخن گشود و با لحن هشدار دهنده ای سگ را مورد خطاب قرار داد:
- سیریوس!!! سرت رو بیرون نیار، اوه... خواهشا همونجا که هستی بمون! می خوای مامورای وزرات خونه پیدات کنن! شنیدم دو تا دیوانه ساز هم این دور رو بر می پلکند!

سگ غرشی آهسته اما عصبانی کرد.
- هیس...خبر جدیدی ندارم، هری هنوز بیهوشه اما وضعیتش تحت کنترله.

سگ ناله ای کوتاه کرد.
- نگران نباش، مالی پیششه و حواسش کاملا به هری هست. دامبلدور فاوکس رو مامور مراقبت از هری کرده پس از نظر امنیت جای نگرانی نیست....ام... نه... دامبلدور مطمئنه که اون فعلا این دور رو بر ظاهر نمیشه.

برای مدتی کوتاه سکوت بار دیگر برقرار شد.
- هومم.. در ضمن دامبلدور گفت بزودی باهات تماس می گیره!

مرد از گوشه چشم به نیمکت نگاه کرد، گو اینکه ورای آن نیمکت چوبی را می بیند زمزمه وار ادامه داد:
- درباره اون... اگه می خوای بدونی، هنوز پیداش نکردن.

ظاهرا جمله آخر را رو به خودش می گفت.
- اگه من... شاید... می تونستم.. .

گرمای نفس های سگ را پشت پایش حس کرد.
- خب، من دیگه باید برگردم سر پستم. تو هم برگردد به قرارگاه، تو که نمی خوای هری رو نگران کنی، می خوای؟ لطفا!

آهسته روزنامه را پایین آورد و نظری سریع به اطراف انداخت. سپس با حالتی بی حوصله  روزنامه را تا کرد و از جایش بر خاست و سلانه سلانه به سمت شفاخانه سنت مانگو حرکت کرد
نیم ساعت بعد درست هنگامیکه آخرین انوار خورشید پشت ساختمان های مرتفع و فرسوده ناپدید می شد، سگ از مخفیگاهش بیرون آمد و به سرعت به میان سایه های لرزان خزید.   

***

سرش را به آرامی بلند کرد و مسیر نگاهش را به سمت دستان به هم قفل کرده اش چرخاند. خطوط عمیق ایجاد شده در چهره اش، نشان از تفکری ژرف می داد.

پرتره های آویخته در دفترش در سکوت به تماشای او نشسته بودند. صدای تیک مانند و غیژ غیژ ابرازهای نقره ای تنها عضوهای پر سر و صدای این کابینه کوچک را تشکیل می دادند.

سرانجام سکوت با پدیدار شدن شعله های سرخ فام و ابراز احساسات چند پرتره به پایان رسید. شعله به همان سرعتی که ایجاد شده بود ناگهان از بین رفت و تنها اثر آن نامه ای بود که اکنون در دستان مدیر قرار داشت

- بالاخره!

دامبلدور نامه را گشود و به خواندن آن پرداخت. با پایان یافتن نامه، مدیر برای مدتی به صندلی مقابل میزش خیره شد. سپس بدون هیچ حرفی تنها با نیم اشاره ای به چوب دستیش، نامه را ناپدید نمود. هنوز دستش را پایین نیاورده بود که پرتره مرد کلاه گیس دار با صدایی رسا اعلام کرد:
- جناب مدیر، وزیر سحر و جادو از شما اجازه ورود به هاگوارتز رو می خواهند.
- ممنون، جناب کرومل... اجازه داده شد

از جایش برخاست و به سمت شومینه خاموش رفت
با اشاره چوب دستیش هیزم های داخل شومینه به ناگهان شعله ور شدند. دامبلدور به آرامی در حالیکه نگاهش به سمت شعله های سرخ رنگ بود عقب رفت. لحظاتی بعد  شعله های سرخ جای خود را به شعله های سبز رنگی دادند و اندک زمانی چند، مردی پوشیده در شنلی تیره قدم به دفتر گذاشت.
- جناب وزیر.
- دامبلدور
- من... من اومدم تا بگم، حق با شما بود... اسمشو نبر واقعا برگشته

فاج؛ وزیر سحر و جادو با قامتی خمیده و لرزان بدون نگاه کردن به صورت دامبلدور این جملات را بر زبان آورده بود. گو اینکه قادر نیست به حقایق بیشتر اذعان کند، همچنان ایستاده بود و با سری فرو افتاده با کلاه بازی می کرد.
- خب، حالا از من چی میخوای فاج؟
- چی می خوام؟!

مکثی کرد
- درخواست کمک... به کمکت نیاز دارم... مردم دیگه به من اعتماد ندارن! با کاری که آمبریج کرد...
- ببخشید وسط حرفتون می پرم، تا اونجا که من به یاد دارم، آمبریج معاون اول شخص وزیر بودن که بدستور اون وارد هاگوارتز شدن تا اقدام به ریشه کنی...
- من اشتباه کردم
- اشتباه!

برای اولین بار در طول مکالمه فاج به صورت دامبلدور نگاه کرد. نگاه او از پشت آن عینک نیم دایره ای، دلش را لرزاند. نگاهی آکنده از سرزنش.
- اشتباهت باعث شد نیمی از کارآگاهان به همراه تعداد زیادی افراد بیگناه کشته بشن
- من...
- بعد از مسابقه جام آتش، بهت هشدار داده بودم که چه عواقبی در انتظار ما خواهد بود. اون روز تو با انتخابت راهت رو از ما جدا کردی.
- گوش کن دامبلدور، یه بار دیگه به من اعتماد کن و دست دوستی من رو رد نکن... کافیه از پاتر بخوای حمایتش رو از سازمان اعلام کنه و من هرچی بخوای رو برات فراهم می کنم. هری چشم امید ماست.
- چشم امید ما!

فاج برای اولین بار خشم را در تن صدای دامبلدور تشخیص داد.  
- بهتره جملتون رو اینطور تکمیل کنم... تنها راه نجات وزیر از استعفایی ننگین و خفت آور!
- اما...تو... چطور از کجا؟
- بله، من خبر دارم. اما دونستن این موضوع اونقدر ها هم سخت نبود. در واقع... قابل پیش بینی بود
- تو برای من جاسوس گذاشته بودی؟!
  
اکنون خشم در صورت فاج موج می زد. با چهره ای برافروخته دیوانه وار شروع به قدم در طول دفتر نمود
- اوه فاج، برای دونستن این موضوع کافیه به دور و برت کمی توجه کنی
- تو... تو داری منو تهدید می کنی! تو داری با اون دوستات سعی می کنی منو از دور خارج کنید.
- می بینم که هنوز نتونستی از این افکار بیمارگونت دربیای، متاسفم. دیگه کمکی از من ساخته نیست.
- این حرف آخرته
- اوه... نه، یک چیزه دیگه مونده، حالا که بحث به این نقطه رسید، بهت توصیه می کنم دنبال هری نگرد.
- تو... تو اونو مخفی کردی
- خوب من اجازه نمی دم، برای بردن یه پسر بچه اونم به زور، این همه سرو صدا توی سنت مانگو به راه بیفته

فاج با رنگی پریده ایستاد و به مدیر خیره شد.
- خجالت آوره... نمک نشناس... حقه باز... 

صدای این اعتراضات که از پرتره ها به طور همزمان بگوش می رسید، فاج را بر آن داشت تا کمی تعلل کند و دستش را که به سوی چوب دستیش رفته بود، متوقف سازد. شاهدان را فراموش کرده بود.

- از کجا موضوع رو فهمیدی؟
- من هم اسرار خودم رو دارم جناب وزیر سابق
- چی؟!
بلند شدن سایه ها و صدای قدم های شتاب زده از پشت سرش، فاج را وادار ساخت تا به سرعت به سمت صدا بچرخد. دو کارآگاه به سرعت از سمت شومینه به طرفش هجوم بردند و قبل از آنکه بتواند چوبش را بیرون بکشد او را خلع سلاح کردند.

- نه! لعنتی ها ولم کنید! چطور جرات می کنید به من دست بزنید!
 - آقای فاج، توصیه می کنم آرامش خودتون رو حفظ کنید.
- تو؟
- من شما رو به جرم طلسم کردن کارآگاه مکلاگین و فرار از دست بازرسان، استفاده از عنوان وزیر برای ورود به بخش سوانح جادویی و مصدوم نمودن پرسنل آنجا بازداشت می کنم. ببریدش!
 
فاج با تنفر هرچه تمام به صورت مردی که با گفتن این جملات از میان شومینه شعله ور خارج شد و پا به داخل دفتر گذاشت نگریست.

- شما حق ندارید... دامبلدور جلوشون رو بگیر! شماها علیه من توطئه کردید!
- ببریدش!
- بله جناب وزیر!
- بابت این رخداد متاسفم پرفسور دامبلدور! ظاهرا اولین ملاقات ما در شرایط نامناسبی رخ داد
- اوه، راستش، انتظار این حادثه می رفت. بیچاره فاج!
 
دو مرد به سوی هم گام برداشتند و دست همدیگر را فشردند.
- خوشحالم شما رو میبینم.
- من هم همینطور، جناب هاووسن.


نوشته شده توسط severus snape
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قلم پر

فن فیکشن، داستان کوتاه، داستان فانتزی

به ذهنت اجازه بده تا آزادانه به پرواز درآید. قلمت را بردار و بنویس. احساساست را درون خود زندانی نکن که این آغاز فنا شدن است.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شبح واره4( بازی ساز)

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۲ ب.ظ

حس کنجکاوی و حیوان دوستی، کودک خردسال را بر آن داشت تا به سگ پشمالویی که زیر نیمکت چوبی پناه گرفته بود توجه نشان دهد. به نظر کودک سگ آشفته و نگران به نظر می رسید. ظاهرا چیزی در ساختمان در حال تعمیر آن طرف خیابان سگ را مضطرب کرده بود. کودک کمی خم شد تا سگ زیر نیکمت را بهتر ببیند.

spooky

- هاپووو...بییا...بیور!
- ظاهرا پیشکش کردن پستانکش وسیله مناسبی برای آغاز آشنایی آن دو بود.

نگاه سگ بین دست کودک و ساختمان روبه رو در نوسان شد و کمی خودش را جمع تر کرد
- ... بیا بیور... هاپو...

سگ غرشی آهسته به کودک کرد و کمی از نمای دندان های نیشش را به او نشان داد، اما کودک کوچکتر از آن بود که معنای تهدید را بفهمد، لذا بی توجه به بیقراری سگ باز هم در کارش اصرار ورزید.
- سَم! خدا رو شکر پیدات کردم... اونجا چیکار می کنی! مگه نگفتم دست خواهرت رو ول نکن!
- ماما...هاپو... گنشه.

مادر کودک به قدری از یافتن فرزندش خوشحال بود بی توجه به تقلای کودک او را بغل کرد و به سرعت از محل دور شد
سگ که از شر مزاحم کوچک خلاص شده بود دوباره به ساختمان آن سوی خیابان نگاه کرد. سرانجام آن چیزی که موجب شده بود ساعت ها زیر آن نیمکت چوبی مخفی شود از میان شیشه های ویترین ساختمان خارج شد. مردی بلند قامت با زخم هایی بر روی صورت که در اوج جوانی پیر می نمود، پس از کمی مکث و بررسی خیابان نسبتا شلوغ با احتیاط از عرض خیابان گذشت تا به نیمکت فرسوده رسید و بر روی آن نشست. هیچ کدام از عابرین متوجه این رخداد عجیب نشدند. مرد به آرامی و با تانی دستش را درون کت گشاد و کهنه اش فرو کرد و روزنامه ی تا شده ای را از آن بیرون  آورد و جلوی صورتش گرفت و مشغول خواندن شد.
سگ با بی قراری مدتی بی صدا به پاهای مرد خیره شد. سرانجام مرد درحالیکه روزنامه را همچنان جلوی صورتش نگه داشته بود لب به سخن گشود و با لحن هشدار دهنده ای سگ را مورد خطاب قرار داد:
- سیریوس!!! سرت رو بیرون نیار، اوه... خواهشا همونجا که هستی بمون! می خوای مامورای وزرات خونه پیدات کنن! شنیدم دو تا دیوانه ساز هم این دور رو بر می پلکند!

سگ غرشی آهسته اما عصبانی کرد.
- هیس...خبر جدیدی ندارم، هری هنوز بیهوشه اما وضعیتش تحت کنترله.

سگ ناله ای کوتاه کرد.
- نگران نباش، مالی پیششه و حواسش کاملا به هری هست. دامبلدور فاوکس رو مامور مراقبت از هری کرده پس از نظر امنیت جای نگرانی نیست....ام... نه... دامبلدور مطمئنه که اون فعلا این دور رو بر ظاهر نمیشه.

برای مدتی کوتاه سکوت بار دیگر برقرار شد.
- هومم.. در ضمن دامبلدور گفت بزودی باهات تماس می گیره!

مرد از گوشه چشم به نیمکت نگاه کرد، گو اینکه ورای آن نیمکت چوبی را می بیند زمزمه وار ادامه داد:
- درباره اون... اگه می خوای بدونی، هنوز پیداش نکردن.

ظاهرا جمله آخر را رو به خودش می گفت.
- اگه من... شاید... می تونستم.. .

گرمای نفس های سگ را پشت پایش حس کرد.
- خب، من دیگه باید برگردم سر پستم. تو هم برگردد به قرارگاه، تو که نمی خوای هری رو نگران کنی، می خوای؟ لطفا!

آهسته روزنامه را پایین آورد و نظری سریع به اطراف انداخت. سپس با حالتی بی حوصله  روزنامه را تا کرد و از جایش بر خاست و سلانه سلانه به سمت شفاخانه سنت مانگو حرکت کرد
نیم ساعت بعد درست هنگامیکه آخرین انوار خورشید پشت ساختمان های مرتفع و فرسوده ناپدید می شد، سگ از مخفیگاهش بیرون آمد و به سرعت به میان سایه های لرزان خزید.   

***

سرش را به آرامی بلند کرد و مسیر نگاهش را به سمت دستان به هم قفل کرده اش چرخاند. خطوط عمیق ایجاد شده در چهره اش، نشان از تفکری ژرف می داد.

پرتره های آویخته در دفترش در سکوت به تماشای او نشسته بودند. صدای تیک مانند و غیژ غیژ ابرازهای نقره ای تنها عضوهای پر سر و صدای این کابینه کوچک را تشکیل می دادند.

سرانجام سکوت با پدیدار شدن شعله های سرخ فام و ابراز احساسات چند پرتره به پایان رسید. شعله به همان سرعتی که ایجاد شده بود ناگهان از بین رفت و تنها اثر آن نامه ای بود که اکنون در دستان مدیر قرار داشت

- بالاخره!

دامبلدور نامه را گشود و به خواندن آن پرداخت. با پایان یافتن نامه، مدیر برای مدتی به صندلی مقابل میزش خیره شد. سپس بدون هیچ حرفی تنها با نیم اشاره ای به چوب دستیش، نامه را ناپدید نمود. هنوز دستش را پایین نیاورده بود که پرتره مرد کلاه گیس دار با صدایی رسا اعلام کرد:
- جناب مدیر، وزیر سحر و جادو از شما اجازه ورود به هاگوارتز رو می خواهند.
- ممنون، جناب کرومل... اجازه داده شد

از جایش برخاست و به سمت شومینه خاموش رفت
با اشاره چوب دستیش هیزم های داخل شومینه به ناگهان شعله ور شدند. دامبلدور به آرامی در حالیکه نگاهش به سمت شعله های سرخ رنگ بود عقب رفت. لحظاتی بعد  شعله های سرخ جای خود را به شعله های سبز رنگی دادند و اندک زمانی چند، مردی پوشیده در شنلی تیره قدم به دفتر گذاشت.
- جناب وزیر.
- دامبلدور
- من... من اومدم تا بگم، حق با شما بود... اسمشو نبر واقعا برگشته

فاج؛ وزیر سحر و جادو با قامتی خمیده و لرزان بدون نگاه کردن به صورت دامبلدور این جملات را بر زبان آورده بود. گو اینکه قادر نیست به حقایق بیشتر اذعان کند، همچنان ایستاده بود و با سری فرو افتاده با کلاه بازی می کرد.
- خب، حالا از من چی میخوای فاج؟
- چی می خوام؟!

مکثی کرد
- درخواست کمک... به کمکت نیاز دارم... مردم دیگه به من اعتماد ندارن! با کاری که آمبریج کرد...
- ببخشید وسط حرفتون می پرم، تا اونجا که من به یاد دارم، آمبریج معاون اول شخص وزیر بودن که بدستور اون وارد هاگوارتز شدن تا اقدام به ریشه کنی...
- من اشتباه کردم
- اشتباه!

برای اولین بار در طول مکالمه فاج به صورت دامبلدور نگاه کرد. نگاه او از پشت آن عینک نیم دایره ای، دلش را لرزاند. نگاهی آکنده از سرزنش.
- اشتباهت باعث شد نیمی از کارآگاهان به همراه تعداد زیادی افراد بیگناه کشته بشن
- من...
- بعد از مسابقه جام آتش، بهت هشدار داده بودم که چه عواقبی در انتظار ما خواهد بود. اون روز تو با انتخابت راهت رو از ما جدا کردی.
- گوش کن دامبلدور، یه بار دیگه به من اعتماد کن و دست دوستی من رو رد نکن... کافیه از پاتر بخوای حمایتش رو از سازمان اعلام کنه و من هرچی بخوای رو برات فراهم می کنم. هری چشم امید ماست.
- چشم امید ما!

فاج برای اولین بار خشم را در تن صدای دامبلدور تشخیص داد.  
- بهتره جملتون رو اینطور تکمیل کنم... تنها راه نجات وزیر از استعفایی ننگین و خفت آور!
- اما...تو... چطور از کجا؟
- بله، من خبر دارم. اما دونستن این موضوع اونقدر ها هم سخت نبود. در واقع... قابل پیش بینی بود
- تو برای من جاسوس گذاشته بودی؟!
  
اکنون خشم در صورت فاج موج می زد. با چهره ای برافروخته دیوانه وار شروع به قدم در طول دفتر نمود
- اوه فاج، برای دونستن این موضوع کافیه به دور و برت کمی توجه کنی
- تو... تو داری منو تهدید می کنی! تو داری با اون دوستات سعی می کنی منو از دور خارج کنید.
- می بینم که هنوز نتونستی از این افکار بیمارگونت دربیای، متاسفم. دیگه کمکی از من ساخته نیست.
- این حرف آخرته
- اوه... نه، یک چیزه دیگه مونده، حالا که بحث به این نقطه رسید، بهت توصیه می کنم دنبال هری نگرد.
- تو... تو اونو مخفی کردی
- خوب من اجازه نمی دم، برای بردن یه پسر بچه اونم به زور، این همه سرو صدا توی سنت مانگو به راه بیفته

فاج با رنگی پریده ایستاد و به مدیر خیره شد.
- خجالت آوره... نمک نشناس... حقه باز... 

صدای این اعتراضات که از پرتره ها به طور همزمان بگوش می رسید، فاج را بر آن داشت تا کمی تعلل کند و دستش را که به سوی چوب دستیش رفته بود، متوقف سازد. شاهدان را فراموش کرده بود.

- از کجا موضوع رو فهمیدی؟
- من هم اسرار خودم رو دارم جناب وزیر سابق
- چی؟!
بلند شدن سایه ها و صدای قدم های شتاب زده از پشت سرش، فاج را وادار ساخت تا به سرعت به سمت صدا بچرخد. دو کارآگاه به سرعت از سمت شومینه به طرفش هجوم بردند و قبل از آنکه بتواند چوبش را بیرون بکشد او را خلع سلاح کردند.

- نه! لعنتی ها ولم کنید! چطور جرات می کنید به من دست بزنید!
 - آقای فاج، توصیه می کنم آرامش خودتون رو حفظ کنید.
- تو؟
- من شما رو به جرم طلسم کردن کارآگاه مکلاگین و فرار از دست بازرسان، استفاده از عنوان وزیر برای ورود به بخش سوانح جادویی و مصدوم نمودن پرسنل آنجا بازداشت می کنم. ببریدش!
 
فاج با تنفر هرچه تمام به صورت مردی که با گفتن این جملات از میان شومینه شعله ور خارج شد و پا به داخل دفتر گذاشت نگریست.

- شما حق ندارید... دامبلدور جلوشون رو بگیر! شماها علیه من توطئه کردید!
- ببریدش!
- بله جناب وزیر!
- بابت این رخداد متاسفم پرفسور دامبلدور! ظاهرا اولین ملاقات ما در شرایط نامناسبی رخ داد
- اوه، راستش، انتظار این حادثه می رفت. بیچاره فاج!
 
دو مرد به سوی هم گام برداشتند و دست همدیگر را فشردند.
- خوشحالم شما رو میبینم.
- من هم همینطور، جناب هاووسن.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۲
severus snape

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی